پدر یا پمپ بنزین؟ کدام خطرناکتر است؟
11 اسفند 1396 228 بازدید
راستش من اهل سیگار و دود اینجور چیزها نیستم و دوستانم همیشه بچه مثبت یا بچه ننه صدایم میکردند و عدهای هم دائماً نگران شکستن النگوهایم بودند، ولی یک برادر بزرگتر دارم که او هم مثل خود من اهل اینجور چیزها نیست. اما برادر کوچکترم بعضی وقتها، یواشکی دود میکند. آن هم به دور از چشم پدر و مادر. میگوید فلسفهاش این است که من حاضرم توی پمپ بنزین سیگار بکشم، اما نه جلوی پدرم. نمیدانم شاید فکر میکند خطر انفجار پدر از پمپ بنزین بیشتر است.
یادم میآید اولین باری که مادرم از روی دلسوزی و نه از جنبههای دیگر، یک نخ سیگار در جیب برادرم پیدا کرد و بنا بر فرضیه مشهور آن دوست عزیزمان که اهل خیابان است (اشارهام به شخص خاصی نیست) و میگوید آن کسی که سیگار در جیبش دارد حتما همان کسی است که سیگار میکشد ، مثل خانم مارپل، که از دیدن مردی با شوره سر، پی به وجود شامپو سدر صحت برده باشد، در کسری از ثانیه مکاشفه کرد و به پدرم گفت که ای وای خاک بر سر شدیم و بیا ای مرد بیغیرت که پسرت معتاد شد. پدرم که این حرف را شنید، سیگاری از جیب درآورد وشروع به کشیدن کرد و در حالی که حلقههای دود را از بینی بیرون میداد، به او گفت: «ولش کن خانم جان ، پس فردا زن میگیرد، آن وقت بهترین چیزی که میکشد همین سیگار است... .»
مادر، هیچ نگاه زن اندر شوهری به پدر نینداخت و وقتی دید کاری از دستش برنمیآید و از چیتوز، بخار بلند میشود ولی از این مرد نمیشود، دست به دامن پدربزرگ شد. آخر منطقی بودنش زبانزد عوام بود. آن بنده خدا هم یک روز آمد پیش برادر مفلوک ما، به او گفت : «پسرم ، دیگر سیگار نکش.» برادر ما هم دیگر سیگار نکشید. راستش تا یک هفته غذا هم نمیخورد. چنان رفته بود روی ویبره، که بدنش مدام میلرزید. ما هم که نمیدانستیم ستینگاَش کجاست، بلد نبودیم از حالت ویبره خارجش کنیم. تا اینکه یک بار ریاِستارتاَش کردیم؛ درست شد.
یادم میآید زمانی که بچه بودم از پدرم پرسیدم که چرا سیگار میکشد. سیگاری آتش زد و گفت: «بزرگ شدی، مرد شدی، میفهمی.»
یادم میآید همیشه وقتی چشمش به من میافتاد این بیت را میخواند: «پدری با پسری گفت به قهر، که تو آدم نشوی خاک به سر... .» کلاً خانواده ما خیلی منطقی هستند و این پاسخهای منطقی جزیی از ارثیه خانوادگی ماست. بعدها که بزرگ و مرد شدم، باز هم با اینکه نفهمیده بودم، اما از ترس اشعار کوبندهاش با نگاهی عمیق و لبخندی سرشار از فهم و شعور به سیگار کشیدنش نگاه میکردم و میوه رضایت را از چشمانش میچیدم.
واقعیتش را بخواهید، من نمیدانم چرا نباید سیگار کشید. بارها از این دکترهای با ادب اتوکشیده درون تلویزیون شنیدم که از مضرات سیگار میگفتند، مثلاً: تنگی نفس، خراب شدن دندانها، ضعیف شدن بدن، ناباروری وسکته؛ اما همان پدر بزرگ منطقی بنده که هفتاد سال است سیگار میکشد، هم نفسش از ما بهتر است، هم دندانهایش سالمتر است، هم از ما قویتر است و تازه هفت تا هم بچه دارد، یکی این هوا. فقط یکی، دو بار ناقابل سکته کرده و کنترل یک طرف بدنش را جا گذاشته است.
بگذریم، من اگر سیگاری بودم و میفهمیدم پسرم سیگاری شده است، یک روز دستش را میگرفتم و همچین باکلاس میآوردمش پیش خودم، دو نخ سیگار درمیآوردم، روشن میکردم و با هم میکشیدیم. بعد خیلی آرام به او میگفتم : «پسرم، مشکلت چیست؟» بعد خیلی مهربان با او صحبت میکردم و در انتها و کاملا منطقی یک دفعه سیگارم را روی دستش خاموش میکردم و محکم توی گوشش میزدم تا بفهمد که چرا هنوز کسی جلوی پدرش سیگار نکشیده است، حتی آنهایی که در پمپ بنزین هم سیگار میکشند.
علی خضری
نویسنده و طنزپرداز