یادداشت :حس زندگی
11 شهریور 1399 239 بازدید
دوسش داشتم ، خوب رشد کرده بود و سبز شده بود برگاش زیبا بودن و بهم حس خوبی میدادن ، حس زندگی 🌱💚
یه روز که خودم هم خیلی حال درونم خوب نبود ، نگاهش کردم دوتا از برگای قشنگش زرد شده بودن ! همون برگای اولش ، همونهایی که من رو شیفته خودشون کردن و باعث شدن حواسم بهش باشه که هر بار سبز تر از بار قبل باشه، با هر جوونه ی تازش جون میگرفتم و خوشحال میشدم و انتظار میکشیدم تا به برگی قشنگ تر از برگهای قبلش تبدیل بشن.
حالا چرا زرد شده بودن ؟ من مراقبشون نبودم ؟ آب یا نور کافی بهش نرسیده بود ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟
از اون روز دیگه هر روز بهشون میرسیدم ؛ برگهاش
رو تمیز میکردم و با خودم میگفتم باید دوام بیاری و دوباره سبز بشی وگرنه منم ناامید میشم .
حواسم حسابی بهش بود تا اینکه یه روز بیدار شدم و دیدم برگای نیمه زردش دیگه نیستن.
-مامان ! شما کندی برگاشو ؟ (ما زیاد گل و گیاه داریم تو خونه مامان هم بهشون میرسن همیشه، نمیذارن زرد بمونن )
+ آره زرد شده بود
مامان که نمیدونست ، نمیدونست من چی گفتم با خودم و تو دلم چی بوده ، ناراحت شدم ، این یعنی دیگه امید نداشته باشم ؟!
خلاصه چند روزی گذشت ، یهو دیدم دوباره جوونه زده و داره سبز میشه.
.
خلاصه میخوام اینو بگم ما گاهی قبول نمیکنیم باید از شر برگای زرد وجودمون خلاص بشیم تا زیباتر به نظر برسیم ؛ گاهی فراموش میکنیم دائماً در حال رشد و جوانه زدنیم.
پس ناامیدی برای چی ؟ گاهی یکی مثه مامان میاد و برگای زردت و میکنه ، شاید ناراحت بشی ولی میبینی حالا قشنگ تر شدی و و دوباره از نقطه ای دیگه جوانه زدی و داری رشد میکنی .
نویسنده : م.فرخزاد